English Persian Dictionary - Beta version
 
پرسش ترجمه خود را ارسال نمایید
| Help | About | Careers
 
Home | Forum / پرسش و پاسخ | + Contribute | Users
Login | Sign up  
     

Enter keyword here!
  Tips | Translate!
✘ Close
✘ Close
Total search result: 201 (8490 milliseconds)
ارسال یک معنی جدید
Menu
English Persian Menu
way the wind blows <idiom> U چیزی که اتفاق میافتد
معنی که میخواستی رو پیدا نکردی؟ برو تو این صفحه تا از دیگرون کمک بگیری.
Other Matches
it is of frequent U بسیار اتفاق میافتد
common U آنچه اغلب اتفاق میافتد
commoners U آنچه اغلب اتفاق میافتد
commonest U آنچه اغلب اتفاق میافتد
combinatorial explosion U موقعیتی که به هنگام حل مسئله اتفاق میافتد
cyclic U دستیابی به اطلاع ذخیره شده که فقط در یک نقط ه مشخص در حلقه اتفاق میافتد
coincidence circuit U مدار الکترونیکی که یک سیگنال خروجی تولید میکند وقتی که دو ورودی همزمان اتفاق میافتد یا دو کلمه دودویی معادل باشند
coincidence element U مدار الکترونیکی که یک سیگنال خروجی تولید میکند وقتی که دو ورودی همزمان اتفاق میافتد یا دو کلمه دودویی معادل باشند
it occurs twice a day U روزی دوبار رخ میدهد روزی دوبار اتفاق میافتد
interrupts U توقف رخ دادن چیزی که در حال اتفاق است
cry over spilt milk <idiom> U شکایت وناله از چیزی که بتازگی اتفاق افتاده
interrupting U توقف رخ دادن چیزی که در حال اتفاق است
interrupt U توقف رخ دادن چیزی که در حال اتفاق است
the curtain falls U پرده میافتد
gutter ball U گویی که به شیار میافتد
f. come f.served U رودتر راه میافتد
processionist U کسیکه با دستهای راه میافتد
heavier U گوی سریع که نزدیک دروازه میافتد
lineball U توپی که روی خط میافتد و قبول نیست
heavy U گوی سریع که نزدیک دروازه میافتد
foot pedal switch سوئیچی که با پدال پایی بکار میافتد.
lenght U ضربهای که توپ روی دیوارعقب میافتد
heaviest U گوی سریع که نزدیک دروازه میافتد
heavies U گوی سریع که نزدیک دروازه میافتد
chippie U ضربه کوتاه هوایی که به سوراخ میافتد
butterfingers U کسی که چیز زود از دستش میافتد و میشکند
air operated tipping gear U چرخ دندهای که با فشار هوابه کار میافتد
netball U توپی که پس از برخورد با لبه تور به زمین میافتد
hole in one U گوی ضربه خورده از نقطه اغاز که به سوراخ میافتد
yorker U توپی که نزدیک پای توپ زن میافتد و زدن ان مشکل است
an intercurrent disease U ناخوشی که توی ناخوشی دیگر میافتد
confederation U اتفاق
fortuity U اتفاق
accidence U اتفاق
confederations U اتفاق
accidentalism U اتفاق
togtherness U اتفاق
hap U اتفاق
coincidences U اتفاق
coincidence U اتفاق
case U اتفاق
chance U اتفاق
occurence U اتفاق
cases U اتفاق
accidentalness U اتفاق
flukes U اتفاق
fluke U اتفاق
accidents U اتفاق
accident U اتفاق
chanced U اتفاق
happenings U اتفاق
happening U اتفاق
chancing U اتفاق
unity U اتفاق
chances U اتفاق
federal U اتفاق
occurrences U اتفاق
togetherness U اتفاق
events U اتفاق
event U اتفاق
occurrence U اتفاق
confederacy U اتفاق
confederacies U اتفاق
lague U اتفاق
league U اتفاق
leagues U اتفاق
joinder U اتفاق
spigot U لب لوله که در لوله دیگری جا میافتد
fortuitism U عقیده به اتفاق
chance U اتفاق افتادن
it happened U اتفاق افتاد
hap U اتفاق افتادن
betide U اتفاق افتادن
by a unanimity vote U به اتفاق اراء
occurs U اتفاق افتادن
occurred U اتفاق افتادن
by a unanimous U به اتفاق اراء
fall out U اتفاق افتادن
renewal of the convention U تجدید اتفاق
supervention U اتفاق ناگهانی
to be played out [enacted] U اتفاق افتادن
Accompanied by. Together with . U به اتفاق (همراه )
to play itself out U اتفاق افتادن
chanced U اتفاق افتادن
confederative U اتفاق کننده
occur U اتفاق افتادن
Accidentally . By chance. U بر حسب اتفاق
occurred <past-p.> U اتفاق افتاده
occurring U اتفاق افتادن
befall U اتفاق افتادن
happened <past-p.> U اتفاق افتاده
tide U اتفاق افتادن
unanimity U اتفاق اراء
unanimously U به اتفاق اراء
by chance <adv.> U برحسب اتفاق
by accident <adv.> U برحسب اتفاق
by happenstance <adv.> U برحسب اتفاق
befalls U اتفاق افتادن
consensus U اتفاق اراء
chances U اتفاق افتادن
come about U اتفاق افتادن
incidentally <adv.> U برحسب اتفاق
fortuitously <adv.> U برحسب اتفاق
befalling U اتفاق افتادن
coincidentally <adv.> U برحسب اتفاق
chancing U اتفاق افتادن
by hazard <adv.> U برحسب اتفاق
befell U اتفاق افتادن
by a coincidence <adv.> U برحسب اتفاق
at random <adv.> U برحسب اتفاق
disunion U عدم اتفاق
acts of God U اتفاق قهری
befallen U اتفاق افتادن
unison U اتحاد اتفاق
casualist U معتقد به اتفاق
act of God U اتفاق قهری
accidently <adv.> U برحسب اتفاق
come to pass U اتفاق افتادن
consensus of opinion U اتفاق اراء
as it happens <adv.> U برحسب اتفاق
accidentally <adv.> U برحسب اتفاق
as one man U به اتفاق مانند یک مرد
unanimity U اتفاق ارا هم اوازی
sure thing <idiom> U حتما اتفاق افتادن
in the wind <idiom> U بزودی اتفاق افتادن
fortune U اتفاق افتادن مقدرکردن
It never occurred again دیگر اتفاق نیفتاد.
fortunes U اتفاق افتادن مقدرکردن
by chance U برحسب اتفاق یاتصادف
it is bound to nappen U مقدراست اتفاق بیافتد
fortuitously U برحسب اتفاق اتفاقا
previously U زودتر اتفاق افتادن
occurs U رخ دادن یا اتفاق افتادن
consentaneous U دارای اتفاق اراء
What a coincidence ! U چه تصادف ( اتفاق )عجیبی
occurred U رخ دادن یا اتفاق افتادن
occurring U رخ دادن یا اتفاق افتادن
hold breath U منتظر یک اتفاق بودن
occur U رخ دادن یا اتفاق افتادن
allopatric U جداگانه اتفاق افتاده
happened U رخ دادن اتفاق افتادن
happens U رخ دادن اتفاق افتادن
happen U رخ دادن اتفاق افتادن
to concern something U مربوط بودن [شدن] به چیزی [ربط داشتن به چیزی] [بابت چیزی بودن]
bay U چه قبل اتفاق افتاده است
hazards U اتفاق در معرض مخاطره قراردادن
hazard U اتفاق در معرض مخاطره قراردادن
hazarded U اتفاق در معرض مخاطره قراردادن
give U اتفاق افتادن فدا کردن
giving U اتفاق افتادن فدا کردن
immediate U آنچه یکباره اتفاق افتد
gives U اتفاق افتادن فدا کردن
leaguer U عضو مجمع اتفاق ملل
hazarding U اتفاق در معرض مخاطره قراردادن
coincide U دریک زمان اتفاق افتادن
coincided U دریک زمان اتفاق افتادن
coincides U دریک زمان اتفاق افتادن
Accidents wI'll happen . U جلوی اتفاق رانتوان گرفت
coinciding U دریک زمان اتفاق افتادن
accidental U آنچه تصادفی اتفاق افتاده است
Should anything happen to me, ... <idiom> U اگر اتفاق بدی افتاد برای من ...
incident U ناگهان اتفاق افتادن فهور کردن
incidents U ناگهان اتفاق افتادن فهور کردن
It's Lombard Street to a China orange. <idiom> U بطور قطع [حتما] اتفاق می افتد.
It took place under my very eyes. U درست جلوی چشمم اتفاق افتاد
to watch something U مراقب [چیزی] بودن [توجه کردن به چیزی] [چیزی را ملاحظه کردن]
contingent annuity U پرداخت مقرری به علت اتفاق غیر مترقبه
There's no danger of that happening again. U خطری وجود ندارد که آن دوباره اتفاق بیافته.
concert of europe U اتفاق دولت بزرگ اروپا نسبت به مسائل سیاسی
data logging U ضبط دادههای مربوط به حوادثی که در زمانهای متوالی اتفاق می افتند
fluke U یکنوع ماهی پهن دارای دو انتهای نوک تیز اصابت اتفاق
Can count on the fingers of one hand <idiom> U رخ دادن اتفاقی به تعداد انگشتان دست [اتفاق نادر و به دفعات محدود]
flukes U یکنوع ماهی پهن دارای دو انتهای نوک تیز اصابت اتفاق
protocol U خلاصه مذاکرات معاهده و اتفاق نسخه اول و اصلی مقاوله نامه مقدماتی
protocols U خلاصه مذاکرات معاهده و اتفاق نسخه اول و اصلی مقاوله نامه مقدماتی
to stop somebody or something U کسی را یا چیزی را نگاه داشتن [متوقف کردن] [مانع کسی یا چیزی شدن] [جلوگیری کردن از کسی یا از چیزی]
encloses U احاطه شدن با چیزی . قرار دادن چیزی درون چیز دیگر
enclosing U احاطه شدن با چیزی . قرار دادن چیزی درون چیز دیگر
relevance U 1-روش ارتباط چیزی با دیگری .2-اهمیت چیزی دریک موقعیت یا فرآیند
enclose U احاطه شدن با چیزی . قرار دادن چیزی درون چیز دیگر
to appreciate something U قدر چیزی را دانستن [سپاسگذار بودن] [قدردانی کردن برای چیزی]
modifying U تغییر داده چیزی یا مناسب استفاده دیگر کردن چیزی
pushed U فشردن چیزی یا حرکت دادن چیزی با اعمال فشار روی آن
via U حرکت به سوی چیزی یا استفاده از چیزی برای رسیدن به مقصد
replaced U برگرداندن چیزی درجای قبلی , قراردادن چیزی درمحل چیزدیگر
querying U پرسیدن درباره چیزی یا پیشنهاد اینکه چیزی غلط است
query U پرسیدن درباره چیزی یا پیشنهاد اینکه چیزی غلط است
queries U پرسیدن درباره چیزی یا پیشنهاد اینکه چیزی غلط است
queried U پرسیدن درباره چیزی یا پیشنهاد اینکه چیزی غلط است
replaces U برگرداندن چیزی درجای قبلی , قراردادن چیزی درمحل چیزدیگر
modify U تغییر داده چیزی یا مناسب استفاده دیگر کردن چیزی
pushes U فشردن چیزی یا حرکت دادن چیزی با اعمال فشار روی آن
push U فشردن چیزی یا حرکت دادن چیزی با اعمال فشار روی آن
modifies U تغییر داده چیزی یا مناسب استفاده دیگر کردن چیزی
replacing U برگرداندن چیزی درجای قبلی , قراردادن چیزی درمحل چیزدیگر
replace U برگرداندن چیزی درجای قبلی , قراردادن چیزی درمحل چیزدیگر
to esteem somebody or something [for something] U قدر دانستن از [اعتبار دادن به] [ارجمند شمردن] کسی یا چیزی [بخاطر چیزی ]
covets U میل به تملک چیزی کردن طمع به چیزی داشتن
to pass by any thing U از پهلوی چیزی رد شدن چیزی رادرنظرانداختن یاچشم پوشیدن
to hang over anything U سوی چیزی پیشامدگی داشتن بالای چیزی سوارشدن
Recent search history Forum search
1چیزی که عوض داره گله نداره
1confinement factor
1She ferreted in her handbag and found nothing.
2از ظاهر کسی یا چیزی نمیشه به باطنش پی پرد
2از ظاهر کسی یا چیزی نمیشه به باطنش پی پرد
1دست بردن در چیزی - dast bordan dar chizi
1The only thing standing between you and your goal is the bullshit story you keep telling
2مفعول
1But it’s remarkable how, once you’ve committed to something, these things tend to work out in the end.
1offshoring
more | برای این معنی از دیگران سوال بپرسید. (Ask Question)
  Contact• | TermsPrivacy  © 2009 Perdic.com